معلم: یونس زمان این چند فعل را مشخص کن: من رفتم، تو رفتی، او رفت
یونس: آقا زنگ تفریح
بقراط حکیم مردی خدا شناس و دارای روحی بزرگ بود. روزی پادشاهی بر او گذشت و گفت: هر حاجتی داری از من بخواه تا آن را برآورد سازم.
بقراط گفت: گناهان مرا ببخشا.
پادشاه گفت: ناتوانم.
بقراط گفت: پیرم مرا جوان گردان. پادشاه گفت: ناتوانم.
بقراط گفت: از چنگال مرگ مرا برهان. پادشاه گفت: ناتوانم.
بقراط گفت: حاجت خواستن از ناتوان روا نباشد.
یک زبان داری دو گوش - یکی بگو دو تا بنیوش
کو گوی و به جز مصلحت خویش مگوی - چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز - یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو
(بابا افضل)
در بحار الانوار جلد چهل ویک، صفحه صد و سیزده آمده: خادمه علی(ع) در یکی از شبهای سرد، پوششی برای آن حضرت آورد.
امام فرمود: این پوشش را از کجا آوردی؟
عرض کرد: از قطیفه های بیت المال است.
امام فرمود: امشب باید تا صبح سرما بکشم، من نمی توانم از بیت المال برای گرم کردن خود استفاده کنم.
(از کتاب درسهایی از تاریخ)
هنرمند در این جهان پر اندوه تنها یک وظیفه دارد و آن این است که: چنان کند که مردم به دیدار او یک لحظه اندوه خویش را فراموش کنند.
(چارلی چاپلین)
سائلی گفتا به آن پیر کهن - چند از مردان حق گویی سخن
گفت خوش آید زبان را بر دوام - تا بگوید حرف ایشان مدام
گر نیستم ز ایشان از ایشان گفته ام - خوشدلم کاین قصه از جان گفته ام