بقراط حکیم مردی خدا شناس و دارای روحی بزرگ بود. روزی پادشاهی بر او گذشت و گفت: هر حاجتی داری از من بخواه تا آن را برآورد سازم.
بقراط گفت: گناهان مرا ببخشا.
پادشاه گفت: ناتوانم.
بقراط گفت: پیرم مرا جوان گردان. پادشاه گفت: ناتوانم.
بقراط گفت: از چنگال مرگ مرا برهان. پادشاه گفت: ناتوانم.
بقراط گفت: حاجت خواستن از ناتوان روا نباشد.