بقراط حکیم مردی خدا شناس و دارای روحی بزرگ بود. روزی پادشاهی بر او گذشت و گفت: هر حاجتی داری از من بخواه تا آن را برآورد سازم. 

بقراط گفت: گناهان مرا ببخشا.

پادشاه گفت: ناتوانم.

بقراط گفت: پیرم مرا جوان گردان. پادشاه گفت: ناتوانم.

بقراط گفت: از چنگال مرگ مرا برهان. پادشاه گفت: ناتوانم.

بقراط گفت: حاجت خواستن از ناتوان روا نباشد.

يکشنبه هفدهم 6 1387

در بحار الانوار جلد چهل ویک، صفحه صد و سیزده آمده: خادمه علی(ع) در یکی از شبهای سرد، پوششی برای آن حضرت آورد.

امام فرمود: این پوشش را از کجا آوردی؟

عرض کرد: از قطیفه های بیت المال است.

امام فرمود: امشب باید تا صبح سرما بکشم، من نمی توانم از بیت المال برای گرم کردن خود استفاده کنم.

(از کتاب درسهایی از تاریخ)

يکشنبه هفدهم 6 1387

روزی وقت نماز صبح، معاویه صدایی شنید که می گفت: برپا و نمازت را بخوان.

معاویه پرسید: تو کیستی؟

صدا جواب داد: شیطان.

معاویه گفت: چرا حالا به سراغ من می آیی؟

شیطان جواب داد: ترسیدم بیدار نشوی و نمازت به قضا رود و محزون شوی که دل محزون جایگاه رحمان است و دل مغرور جایگاه شیطان.

 

شنبه شانزدهم 6 1387
شیخ بهایی در مورد حرمت مادر به شاگردانش چنین گفت: خداوند 3500 آیه بر حضرت موسی فر فرستاد. در نهایت حضرت موسی عرض کرد مرا سفارشی کن. خداوند سه بار در مورد حرمت مادر تذکر داد و فرمود: خشنودی مادر خشنودی من و خشم مادر خشم من است.
شنبه شانزدهم 6 1387
X