بقراط حکیم مردی خدا شناس و دارای روحی بزرگ بود. روزی پادشاهی بر او گذشت و گفت: هر حاجتی داری از من بخواه تا آن را برآورد سازم.
بقراط گفت: گناهان مرا ببخشا.
پادشاه گفت: ناتوانم.
بقراط گفت: پیرم مرا جوان گردان. پادشاه گفت: ناتوانم.
بقراط گفت: از چنگال مرگ مرا برهان. پادشاه گفت: ناتوانم.
بقراط گفت: حاجت خواستن از ناتوان روا نباشد.
در بحار الانوار جلد چهل ویک، صفحه صد و سیزده آمده: خادمه علی(ع) در یکی از شبهای سرد، پوششی برای آن حضرت آورد.
امام فرمود: این پوشش را از کجا آوردی؟
عرض کرد: از قطیفه های بیت المال است.
امام فرمود: امشب باید تا صبح سرما بکشم، من نمی توانم از بیت المال برای گرم کردن خود استفاده کنم.
(از کتاب درسهایی از تاریخ)
روزی وقت نماز صبح، معاویه صدایی شنید که می گفت: برپا و نمازت را بخوان.
معاویه پرسید: تو کیستی؟
صدا جواب داد: شیطان.
معاویه گفت: چرا حالا به سراغ من می آیی؟
شیطان جواب داد: ترسیدم بیدار نشوی و نمازت به قضا رود و محزون شوی که دل محزون جایگاه رحمان است و دل مغرور جایگاه شیطان.